شما چی کار می کردین؟

امروز موضوع زلزله بم سر زبونهاست و هر کسی به نحوی ابراز نظر و عقیده می نماید.دولت و بطور کلی سران مملکتی در این میان بزرگترین هدف بوده و موجی از انتقادات به سوی ایشان سرازیر شده.نمی دانم سرمایه ملی ما چقدر است و آیا این نفت جوابگوی نیازهای ما هست یا نه؟نمی دانم می توان جلوی اسرافکاران و مال اندوزان از بیت المال را گرفت یا نه؟اما
 
اگر شما جای آن کسانی که هنوز زیر آوارند،بودید چه می کردید؟
من که تنم میلرزه و همیشه از خدا می خوام راحت بمیرم و زجر نکشم حالا می خواد زیرآوارش باشه یا خفه شدن در آب و یا ......

یه خبر خنده دار


سعودی: ملت عراق باید کمک‌های ما به صدام را پس دهد

عربستان سعودی و دیگر شیخ‌نشین‌های خلیج فارس، به دنبال بازپس‌گیری بیش از 50 میلیارد دلار کمک مالی خود به صدام، برای حمله به ایران و همچنین کمک مالی جهت سرکوب شیعیان و کردهای عراقی و تجهیز مجاهدین خلق هستند.

واقعا خنده داره که کمکی رو که چند سال پیش به صدام کردند و نتیجه نداده رو پس میخوان.پس ایران باید چی کار کنه؟ 

این سه تا خبر رو هم بخونین:

پاسخ منفی ترکیه به درخواست آمریکا درباره ایران 
بدل عدی: عدی هنوز زنده است        
جنایاتی باورنکردنی از عمق قساوت صدام    
اسراییل: تهدید ایران یک سوءتفاهم بود

آوای دل

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری، مرد بزرگی با زن رویاهایش ازدواج کرد. حاصل عشق آنها یک دختر کوچولو بود. او دختر شاد و سرحالی بود و مرد بزرگ، او را خیلی دوست داشت.

موقعی که دختر کوچولو، کوچولو بود، مرد بزرگ بغلش می کرد، برایش آواز می خواند و به او می گفت:

« دختر کوچولو! خیلی دوستت دارم.»

دختر کوچولو که دیگر کوچک نبود، از خانه مرد بزرگ رفت تا دنیا را ببیند و زندگی را تجربه کند. هر چه بیشتر درباره خود می آموخت، مرد بزرگ را بهتر یافت. دختر کوچولو حالا خیلی خوب می فهمید که مرد بزرگ حقیقتاً قوی و بزرگ است، چون حالا دیگر توانایی های او را تشخیص می داد. یکی از توانایی های مرد بزرگ این بود که می توانست عشقش را نسبت به خانواده اش نشان بدهد و برایش اهمیتی نداشت که دختر کوچولویش کجای دنیا باشد، او در هر حال و حالتی که بود دختر کوچولویش را صدا می زد و می گفت:

« دختر کوچولو! خیلی دوستت دارم.»

یک روز، موقعی که دختر، دیگر اصلاً کوچولو نبود، کسی به او تلفن زد و گفت که مرد بزرگ بکلی از پا افتاده است. به او گفتند که مرد بزرگ سکته کرده است و دیگر نمی تواند حرف بزند و شاید حتی حرفهایی را هم که به او می زنند نفهمد. مرد بزرگ دیگر نمی توانست لبخند بزند، بخندد، راه برود، او را بغل کند، برقصد و یا به دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود بگوید که چقدر دوستش دارد.

دختر کنار تخت مرد بزرگ رفت. وارد اتاق که شد دید مرد بزرگ چقدر کوچک شده است و دیگر قدرتی ندارد. مرد بزرگ به او نگاه کرد و سعی کرد حرف بزند، اما نتوانست.

دختر کوچولو تنها کاری که توانست بکند این بود که از کنار تخت مرد بزرگ بالا برود و در حالی که اشک از چشمهایش جاری بود، دستهایش را دور شانه های از کار افتاده پدرش حلقه کند.

سرش را روی سینه او گذاشت و به یاد خاطرات بسیاری افتاد. یادش آمد که چه ایام خوبی را در کنار یکدیگر، با شادی و دلخوشی سپری می کردند و چطور همیشه احساس می کرد که مرد بزرگ از او حمایت می کند و مایه شادی دل اوست. تصور از دست دادن مرد بزرگ و مصیبتی که باید تحمل می کرد، اندوه جانکاهی را بر جان و دلش تحمیل می کرد. دیگر کسی نبود که با کلام عشق مایه تسلّی خاطرش شود.

و آنگاه دختر کوچولو از میان قفسه سینه مرد بزرگ صدایی شنید. صدای قلب او را که همیشه موسیقی و کلام عشق از آن بیرون می تراوید. دل مرد بزرگ، بی اعتنا به ویرانی جسم مرد بزرگ، همچنان به تپش خود ادامه می داد. دختر کوچولو سرش را به قلب مرد بزرگ تکیه داد و این معجزه را به گوش جان شنید و درک کرد. این همان صدایی بود که باید می شنید. دل مرد بزرگ حرفی را می زد که دیگر لبهایش قادر نبودند بگویند...

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

دختر کوچولو

دختر کوچولو

دختر کوچولو

و دختر کوچولو آرام گرفت.

 

پتی هنسن

اینجا هم برین جالبه